برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده شهید
ساعتهاست که پیاده پیش میرویم. ساعتها که نه، قریب دو روز است که صخرههاى صعبالعبور و سینه کوهها را طی می کنیم. زیر پایمان ارتفاعاتى است که سر بر آسمان میسایند. گاه برف و گاه باران. زمستان است. بالاخره جاده در زیر گامهاى ما به آخر خواهد رسید. گردان سیدالشهداء به فرماندهى سید محسن موسویان از پل چوبى مىگذرد. کوهى در آن سو و کوهى این سو. سینه هر دو کوه با پل چوبى به هم رسیده است. از پل مىگذریم، زیر پایمان رودخانهاى جاریست و ما قریب ۱۰۰ متر از زمین فاصله داریم… از پل مىگذریم. خستگى ناشى از ساعتها پیادهروى در زیر برف و باران را با تمام وجود حس مىکنم. دیگر بدن بر پاها سنگینى مىکند. گام از گام که برمىدارى، مىپندارى بارى گران بر دوش دارى، و این بار گران، کسى جز خود آدم نیست. با تمام خستگى به مقصد مىرسیم: ارتفاعات مأموریت ما. ادامه عملیات است. عملیات بیتالمقدس دو اولین روز خود را سپرى مىکند و بچههاى گردان حبیببن مظاهر دیشب خط اول دشمن را در ارتفاعات قامیش شکستهاند. سیدمحسن مدام با بىسیم صحبت مىکند و نیروها را به میدان مىکشد. سازمان نیروهاى دشمن به هم ریخته است و اینک از جاده بین قامیش و گوجار در هزیمتاند. در این مرحله تعقیب و انهدام نیروهاى دشمن وظیفهاى است که ما بر عهده داریم. فشار خستگى و بیخوابى توان نیروها را گرفته است. اما عاشقان را ایمانى است که خواب و خستگى و زخم و آتش نمىشناسد. سید محسن بچهها را براى یورش به دشمن مهیا مىکند. یاراى سر پا ایستادن ندارم… یادم مىآید در والفجر ۸ سیدمحسن جانشین گردان ابوالفضل بود، با آن همه تلاش و تکاپو و فعالیت و جنگ بىوقفه چند روزى مىشد که نخوابیده بود. بعد از چند روز که مىبیند دارد از پاى مىافتد، مىرود تا ساعتى استراحت کند. بعد از ۴۸ ساعت از خواب بیدار مىشود و متوجه مىشود که خبر شهادتش را به خانواده رساندهاند!… با صداى سیدمحسن هجوم گردان سیدالشهداء آغاز مىشود. ساعاتى نمىگذرد که یک فرمانده تیپ عراقى، همراه با تعداد زیادى از نیروهایش به اسارت درمىآید. آنان را راهى پشت جبهه مىکنیم. چرخبالهاى دشمن مواضع گردان ما را مىکوبند. اما اینها دیگر در سرنوشت عملیات تأثیرى ندارد. یک گروهان از نیروها در مواضع تصرف شده، مستقر مىشوند. سیدمحسن باقى بچهها را مهیاى رفتن مىکند. مقصد بعدى ما ارتفاع الاغلوست…
گردان سیدالشهداء اینک در میدان عملیات است. عملیات … واژهاى است که در لغت نامهها معناى بزرگى ندارد، اما در قاموس جنگ ما همین واژه، معانى بزرگ و وسیعى دارد، عملیات در قاموس جنگ به معانى بلندى اشارت دارد: شهادت، ایثار، استقامت تا پاى جان، زخم خوردن و پشت به دشمن نکردن و …
مفهوم حقیقى عملیات را کسى مىداند که در انتظار وقوع آن لحظهها را شمرده باشد. قرار بود عملیات مدتى پیشتر انجام گیرد. گردان سیدالشهداء روزهاى انتظار را در پادگان شهید قاضى سپرى مىکرد. هنوز خبرى از عملیات نبود و از طرفى مدت مأموریت اغلب نیروهاى بسیجى گردان رو به پایان بود و در این حال نیروهاى آموزش دیده و حاضر به عملیات، بدون انجام عملیات رها مىشدند…
حوالى غروب سیدمحسن کادر گردان را فرا خواند: طبق دستور فرماندهى لشکر، عملیات در منطقهاى دیگر انجام خواهد شد. مهم اینکه نیروها باید براى انجام عملیات آمادگى کامل داشته باشند، تا به اطلاع فرماندهى برسانیم. مسوولین دستهها با نیروهاى خود صحبت کنند و تا نیم ساعت دیگر…
سید محسن با چنان شور و شعف و شوق از عملیات سخن گفت که گویى شب عاشوراست و آنانکه لبیک مىگویند، فردا در میدان کربلا خواهند بود. هل من ناصرٍ ینصرنى!…
مسوولین دستهها ماجرا را به اطلاع نیروها رساندند و پس از گفتگو با نیروهاى خود همه به نزد سید محسن رفتند: نیروها براى ادامه مأموریت و انجام عملیات آمادهاند..
زمزمه عملیات آتش در جان همه برافروخته بود. دقایقى نگذشته بود که همه نیروهاى گردان از ساختمانها بیرون ریختند. صداهاى به هم پیوسته رزمندهها خود نوید حماسهاى دیگر بود.
فرمانده آزاده، آمادهایم، آماده… فرمانده آزاده…
مىگفتند: ما مىخواهیم با فرمانده خود بیعت کنیم. ما براى انجام عملیات در هر منطقه آمادهایم.
شب سردى بود. نیروهاى گردان سیدالشهداء به همراه فرمانده خود به سوى مقر فرماندهى لشکر مىرفتند تا آمادگى خود را براى عملیات اعلام کنند: فرمانده آزاده، آمادهایم آماده… صداى پر صلابت رزمندهها در فضاى پادگان میپیچید… شب سردى بود اما در سینه بچههاى گردان به جاى دل، پاره آتشى میتپید…
ابتداى شب است و ما به طرف الاغلو در حرکتیم. هنوز کسى از بچههاى گردان شهید نشده است. خدا مىداند قرعه به اقبال که خواهد افتاد. من که لیاقتش را ندارم. گاهى فکر مىکردم که این شهید است که شهادت را انتخاب مىکنند، اما اکنون بر این باورم که شهادت اهل خود را برمىگزیند. کلام پیغمبر خدا به ذهنم مىآید: چون آخرالزمان فرا رسد، مرگ، خوبان امت مرا گلچین مىکند. به راستى این بار چه کسانى پر مىگشایند؟ معیار، خلوص است… بچهها پیش مىروند؛ مجید طائفه یونسى، محمد امینى و … چه اشتیاقى به رفتن دارند؟حس غریبى دلم را مىسوزد، آیا این بار نیز از قافله عقب خواهم ماند؟ اگر چنین باشد چگونه به شهر باز خواهم گشت؟
من نمىتوانم به تبریز بروم، چون روى دیدن خانوادههاى شهیدان را ندارم… سید محسن اینچنین گفت. وقتى کربلاى پنج تکرار شد. عاشوراى گردان سیدالشهداء در کنار کانال ماهى بر پا گردید. بار دیگر یاران سیدالشهدا در خون غوطهور شدند بعد از آن واقعه سید محسن مىگفت: من نمىتوانم به تبریز بروم…
اصلاً خود سید محسن شور و حال دیگرى دارد. همه به پاکیزگى و خلوصش غبطه مىخورند. عشق و ارادتش به حضرت فاطمه زهرا در بیان نمىآید، از کودکى با مسجد و مجالس مذهبى آشنا شده و از مسجد به جبهه آمده است…
سید محسن نیروها را به پیش مىکشد، با اطمینان و بىهیچ تردید. قصد ما بر این است که تا صبح قله الاغلو را تصرف کنیم. نیروهاى ویژه گروهان یک ) که با ما همراه شدهاند ( پیشاپیش نیروها در حرکتند. ناگهان درگیرى آغاز مىشود. آتش شدید تانکهاى عراقى دامنههاى برف گرفته را به آتش مىکشد. با هدایت سید محسن نیروها آرایش مىگیرند و درگیرى شدت مىیابد. سید با اطمینان به پیروزى دستورات لازم را مىدهد. او شدیدترین نبردها را تجربه کرده است. بچههایى که در خیبر و بدر و والفجر هشت همراه سید جنگیدهاند، از رشادتهاى او حرفها دارند. جوهره و توانایى فرماندهى سید در بدر آشکار شد. در بدر فرمانده گروهان بود و مأمور شکستن خط دشمن. پیشاپیش نیروهایش به خط دشمن حمله برد و شهامت و رشادتى از خود نشان داد که هنوز سینه به سینه نقل مىشود. مجروح شد اما تا توان داشت از میدان برنگشت. بعد از والفجر هشت فرماندهى گردان را بر عهدهاش نهادند. با این همه تجربه، اینک نبرد شدیدى را فرماندهى مىکند. ارتفاع الاغلو براى دشمن اهمیت بسیار دارد و روشن است که براى حفظ آن کوشش زیادى به خرج خواهد داد. صفیر تیرهاى مستقیم حس بیدارى در جان آدم مىریزد. شب مىگذرد و کم کم صبح نزدیک مىشود. استقامت بچهها به ثمر میرسد و نیروهاى عراقى رو به گریز مىنهند. تعدادى تانک به غنیمت گرفته مىشود. یک دستگاه خودرو ایفاى عراقى به همراه نیروهایش منهدم مىگردد. حبیب صادقیانپور و عزیز دینى براى همیشه از ما خداحافظى مىکنند. یاد نصر ۷ و ارتفاعاتش بخیر، یاد دوپازا… یاد شبى که گردان سیدالشهداء با فرماندهى سیدمحسن خطوط دفاعى دشمن را در هم ریخت…
شهدا را به عقب مىفرستیم. به آنان غبطه مىخورم که سرافراز برمىگردند، سرافراز و رو سفید در دنیا و آخرت. شب، آخرین ساعات خود را پشت سر مىگذارد. آتش نبرد فروکش مىکند. به دستور فرماندهى تیپ قرار مىشود گردان در همین منطقه خطى تشکیل داده و منطقه تصرف شده را حفظ کند. سید دستورات لازم را مىدهد…
از گردان ما دو نفر شهید شده است. خداحافظ یاران!… آنان به جبهه مىآمدند از دنیا خداحافظى کردند و به راستى که همه نیروهاى گردان سیدالشهداء پیش از آنکه وارد میدان عملیات شوند، دنیا را براى همیشه وداع گفتهاند. فرمانده ما، سید محسن، چند روز پیش از عملیات ازدواج کرده است. من المؤمنین رجالٌ صدقوا… سلام بر حنظلههاى دفاع مقدس!… براى آنان که سیدمحسن را مىشناختند، آمدن او براى عملیات به فاصله چند روز پس از ازدواج، امر غریبى نیست. آنان که سید را مىشناسند، مىدانند که او آنقدر از دنیا فاصله گرفته است که دیگر دنیا او را نمىشناسد. آنان که سید را مىشناسند، مىدانند که او حتى همان اندک حقوق پاسدارىاش را نیز در راه خدا انفاق مىکند و به رزمندههاى عیالوار مىبخشد و این، یعنى جهاد با مال و جان. اینک سید محسن جان خود را به میدان آورده است. در میان آتش و انفجار و زیر باران تیر و ترکش به هر سو مىدود و دستورات لازم را مىدهد… در این حین، ستونى از نیروهاى دشمن به طرف ما مىآید. نفرات عراقى از ارتفاعات سرازیر مىشوند. غافل از اینکه منطقه توسط رزمندگان اسلام تصرف شده است.
به دستور سیدمحسن بچهها روى جاده سنگر مىگیرند. آمادهایم تا پذیرایى جانانهاى از عراقىها کنیم. سیدمحسن به دقت وضعیت را مىسنجد.
تیراندازى نکنید. صبر کنید تا عراقىها نزدیک شوند…
دستور فرمانده گردان رعایت مىشود. دلها در سینهها مىتپد. هیچکس تیراندازى نمىکند. نیروهاى عراقى نزدیکتر مىشوند. ما در این منطقه حدود ۶۰ نفر هستیم و نیروهاى عراقى یک گردان. با دستور سیدمحسن، آتش بچهها شروع مىشود. نیروهاى عراقى که غافلگیر شدهاند، انسجام خود را از دست مىدهند. گریز از معرکه اوّلین و آخرین چاره نیروهاى عراقى است. مىگریزند و جنازه چند نفرشان بر زمین مىماند…
مأموریت اصلى گردان تصرف الاغلو است. اندک اندک دوباره شب از راه مىرسد، بچههاى گردان پس از ساعتها پیادهروى در زیر برف و باران و پس از ساعتها نبرد، براى یورش دیگرى مهیا مىشوند. حوالى عصر آخرین هماهنگىها براى هجومى دیگر به عمل مىآید. قرار است براى تصرف الاغلو، گردان سیدالشهداء از یال روبروى گوجار وارد عمل شود و پس از تصرف پیشانى کوه، راه را براى ادامه عملیات توسط گردان امام حسین باز کند. پس از آخرین هماهنگىها، سیدمحسن از فرمانده تیپ، برادر جمشید نظمى حلیّت مىطلبد. ما را حلال کنید… صداى سید محسن روح آدم را مىلرزاند. صدایش، نگاهش، رفتارش مهربانتر از پیش است. ما را حلال کنید… از زمین و زمان مرگ مىبارد. انفجار، ترکش… انفجار، ترکش… دشمن که مواضع مهمى را از دست داده، در نهایت خشم منطقه را زیر آتش شدید توپ و خمپاره گرفته است. قدم به قدم گلوله توپ فرود مىآید و ثانیه به ثانیه گلوله خمپاره منفجر مىشود، ما را حلال کنید… تاریکى شب و مه غلیظ ارتفاعات را در آغوش گرفته است. گردان سیدالشهداء پیش مىرود. امکان دید بسیار کم است. سید محسن مدام موقعیت خودش را با بىسیم اعلام مىکند. در تاریکى پیش مىرویم. گویى سید نگران است، مبادا مسیر خودمان را گم کنیم. همچنان با بىسیم از موقعیت خود خبر مىدهد…
درگیرى آغاز مىشود. دشمن خط منظمى ندارد. مىجنگیم و پیش مىرویم. سید محسن با فرمانده تیپ تماس مىگیرد. برادر نظمى، وضعیت گردان را سؤال مىکند. سید به رمز مىگوید: مقدار زیادى از منطقه را تصرف کردهایم. گردان امام حسین میتواند حرکت کند.
نبرد تا صبح به طول میانجامد. فرمانده تیپ آخرین وضعیت را جویا مىشود. سید محسن وضعیت را گزارش مىدهد: نیروهاى ما در نقاط حساس ارتفاع مستقر مىشوند، مىخواهیم یک خط دفاعى منظم تشکیل بدهیم… منطقه پاکسازى شده است..
هنوز گردانهاى دیگر در امتداد ارتفاع الاغلو لحظه هاى سنگین نبرد را پشت سر مىگذارند. فرمانده تیپ به طرف موقعیت ما مىآید. با ما تماس مىگیرد. حدود ۲۰۰ متر تا فراز ارتفاع فاصله دارند. برادر نظمى، موقعیت سید را مىپرسد.
من درست بالاى ارتفاع هستم. همینطور مستقیم بالا بیایید، همدیگر را مىبینیم… برادر نظمى با بىسیمچى و دیگر همراهانش بالا مىآیند…
از جاى ترکشى که بر گردنش نشسته است، خون مىجوشد، سرخ سرخ… انگار این ترکش بر قلب من نشسته است. قلبم دارد مىسوزد، مىترکد. انگار خون از قلبم فواره مىزند. پیکرش را به کنار مىکشیم و دیگر جنازهها را نیز؛ طائفه یونسى، محمد امینى، بىسیمچى گردان برادر آیت و محمدرضا فرهمند …
خون پیراهنش را رنگین کرده است. پتویى روى جنازهها مىکشیم، فرمانده تیپ و همراهانش دارند به طرف ما مىآیند… تمام خاطرهها در قلبم جان مىگیرد. اینک پیکر خونینش بر زمین افتاده است، نه او هنوز زنده است، زندهتر از پیش!… هنوز کوچههاى )عجبشیر( کودکىاش را به یاد دارد. هنوز شبهاى تبریز بسیجى نوجوانى را به یاد دارد که سلاح بر دوش از کوچههاى محله میگذشت. هنوز پادگان ابوذر سیماى با صفاى پاسدارى را از یاد نبرده است که با اصرار از پرسنلى جدا شد و به گردان ابوالفضل پیوست، هنوز … همین چند لحظه پیش قلب بىسیم از صداى پر صلابتش مىتپید:
من درست بالاى ارتفاع هستم. همینطور مستقیم بالا بیایید، همدیگر را مىبینیم!… فرمانده تیپ با همراهانش به فراز الاغلو رسیده است. نگاهش سیدمحسن را مىجوید. نمىبیندش.
سید کجاست؟
میگوید و رو میکند به جانشین گردان. معاون سید نمىتواند حرف بزند. بغض گلویش را گرفته است. اشاره میکند به پتویى که روى جنازهها کشیدهایم. فرمانده تیپ پتو را بلند میکند و سیماى آسمانى سید را میبیند. انگار دوباره صداى سید را میشنوم: بالا بیایید، همدیگر را میبینیم… اینگونه همدیگر را میبینند، آخرین دیدار…
فرمانده تیپ از نحوه شهادتشان میپرسد. معاون گردان جواب میدهد: لحظاتى بعد از تماس با شما در حالى که دستورات لازم را به برادر طائفه یونسى میداد، یک گلوله خمپاره ۶۰ در کنارشان منفجر شد و هر پنج نفر…
روز ۲۷ دى ماه ۱۳۶۶، پیکر سیدمحسن و یارانش را از قله به پایین میبرند. سید محسن براى آخرین بار به تبریز برمیگردد. بعد از کربلاى ۵ میگفت: من نمیتوانم به تبریز بروم، چون روى دیدن خانوادههاى شهیدان را ندارم… و اکنون، سید برمیگردد، سرافراز و روسفید، سبکبال و آرام. سید را برمیگردانند و تمام کوههاى )ماووت( بر شانهام سنگینى میکند. و من دیگر نمیتوانم به تبریز برگردم. چون روى دیدن خانوادههاى شهیدان را ندارم.